داستان کودک و نوجوان | پازل زیبای خانه‌ی ما
  • کد مطالب: ۲۰۸۲۳۰
  • /
  • ۱۵ اسفند‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۶:۰۲

داستان کودک و نوجوان | پازل زیبای خانه‌ی ما

صبح روز جمعه بود. همگی تعطیل بودیم و با خیال راحت در خانه دور هم جمع شده بودیم. مامان سفره‌ی صبحانه را پهن کرده بود.

بهاره قانع نیا - صبح روز جمعه بود. همگی تعطیل بودیم و با خیال راحت در خانه دور هم جمع شده بودیم. مامان سفره‌ی صبحانه را مقابل تلویزیون پهن کرده بود و قاشق، قاشق مربای به داخل کاسه‌های کوچک بلوری می‌ریخت و می‌چید‌شان چهار طرف سفره.

من مشغول ریختن چای بودم. مانند مامان نگاهی به سفره کردم که اگر کم و کسری هست ببرم. بعد هم چهار استکان چای داغ تازه‌دم را بدون اینکه یک قطره توی نعلبکی ریخته باشد، توی سینی گذاشتم.

ظرف نبات را هم کنار سینی گذاشتم تا همه‌چیز در بهترین حالت خود قرار داشته باشد.
صالح، برادر کوچک‌ترم، گردو می‌شکست. بابا هم مشغول برش دادن قالب کره و پنیر بود.

مامان همان‌طور که نان‌های سنگک را مربعی برش می‌داد و جلو‌ دستمان می‌گذاشت گفت: «روزهای تعطیل را خیلی دوست دارم زیرا همه دور همیم.»

بابا خندید و گفت: «خدایا، شکر نعمت‌هایت!» بسم‌ا... و بفرمایید گفت.
نگاهی انداختم و گفتم: «نوش جان!» و دست بردم که چایم را بردارم.

احساس می‌کنم در این روز آدم ناخودآگاه مهربان‌تر می‌شود، خندان‌تر و پر انرژی‌تر. سپس گفتم: «این هم جالب است که همگی دور هم صبحانه می‌خوریم و یک دل سیر با هم حرف می‌زنیم.»

صالح لقمه‌اش را قورت داد و در ادامه‌ی حرف من گفت: «صابر راست می‌گوید. آخر، ما هر وقت از خواب بیدار می‌شویم، شما رفته‌اید سر کار. خانه سوت و کور است و ما دلمان خیلی می‌گیرد.»

چهره‌ی مامان و بابا کمی رنگ غم گرفت. زود فضا را عوض کردم و گفتم: «خب، اگر نروند سر کار، توپ میکاسای موردعلاقه‌ی جناب‌عالی را از آسمان هدیه می‌فرستند در خانه؟»

بابا گفت: «پسرها، شما را به خدا شروع نکنید! روز تعطیل با هم مهربان باشید!»
مامان گفت: «آره واقعا. امروز فرصت خوبی است برای دور هم بودن. بیایید یک روز بی‌خیال کل‌کل و کار و درس و گوشی و بدوبدو باشیم و فقط در کنار هم خوش باشیم.»

بابا همان‌طور که لقمه‌های کره‌مربا برای خود می‌پیچید گفت: «حالا که امروز عید است و قرار است بی‌خیال همه‌چیز باشیم، پایه‌اید یک کار متفاوت خانوادگی انجام بدهیم؟»

مامان مشتاقانه و من و صابر مشکوکانه زل زدیم به بابا.
صالح گفت: «من که می‌دانید در مدرسه خورده‌ام زمین و دستم درد می‌کند. مامان، تو را به خدا امروز به خانه‌تکانی دست نزنیم.»

من هم پشتش درآمدم: «بابا، تو را به خدا! من هم امروز حوصله ندارم.»
مامان با دلخوری نگاهمان می‌کرد.

بابا که لقمه را قورت داد، حرفش را کامل کرد: «چه پسرهای عجولی دارم! کی اسم خانه‌تکانی را آورد حالا؟!»
مامان گفت: «پس چی؟»

بابا گفت: «روز درخت‌کاری نزدیک است. اینترنتی ثبت‌نام کرده‌ام. به هر یک از ما یک نهال می‌دهند. برویم امروز نهال‌هایمان را بگیریم و بیاییم در باغچه‌ی جلوی درِ حیاط بکاریم. هم کار جالب و خوبی انجام داده‌ایم، هم سرمان بند می‌شود و سرگرمیم.»

مامان ادامه داد: «هم یک یادگاری و اثر مثبت از خودمان توی این دنیا می‌گذاریم.»
صالح گفت: «عالی‌تر از این نمی‌شود.» و باخوشحالی و هیجان، تند صبحانه‌اش را خورد.

من هم خوشحال بودم. لبخند زدم و نگاه کردم به زندگی ساده و زیبایمان، به خودم و صالح، به مامان و بابا که مانند قطعه‌های ارزشمند یک پازل، همدیگر را کامل کرده بودیم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.